خرس اسباب بازی ***Welcome to the blog omidvargolpa***به وبلاگ آموزشی سرگرمی(امیدوارگلپا)خوش آمدید***
*** ممتاز و نمونه شدن برای یک سال است، و ماندگار شدن برای یک عمر؛ سلام بر معلّمی که هر سال نمونه است و یک عمر ماندگار ...ـ * * *** script
آموزشی،سرگرمی

در زمانهاي نه چندان دور ، دريك اسباب بازي فروشي خرس زيبايي وجودداشت كه درقفسة پشت ويترين منتظر نشسته بود تا كسي بيايد و او را براي خود بخرد. اسم اين خرس ولستن كرافت بود، اين خرس يك اسباب بازي معمولي نبود. پشم خاكستري روشن داشت كه دستها و پاها و گوشهايش رنگي بودند.صورتش بسيار قشنگ بود و با هوش به نظرمي رسيد . جليقه اي قهوه اي به تن داشت كه پلاك طلائي به آن آويزان بود. روي اين پلاك اسم خرس با حروف پررنگ نوشته شده بود:ولستن كرافت. صاحب مغازة اسباب بازي فروشي، خرس را قبل از شروع كريسمس به مغازه آورده بودجلوي مغازه درخت كريسمس زيبائي تزئين بالامپ روشن شده بود. همه چيز با نوارهاي رنگي و براق تزئين شده بود. موزيك جشن وتعطيلات كريسمس نواخته مي شد . ولستن كرافت بطور عجيبي صداي به هم خوردن زنگهاي كليسا و جيرينگ جيرينگ آنها را دوست ميداشت . درحقيقت اين صداها باعث مي شدند خرس شادو شنگول شود. درهمان موقع عروسكها و اسباب بازيهاي زيادي بهمراه اين خرس درقفسة پشت ويترين وجودداشتند كه همگي قبل از شب كريسمس فروخته شدند. ولستن كرافت آرزوداشت كه بابانوئل بيايد و اورا براي عيد كريسمس براي كسي بخرد و با خود به خانه خوب وقشنگي ببرد ولي اين اتفاق نيفتاد چون بابانوئل به شدت سرش شلوغ بود و اصلاً به اين مغازه نيامد. خرس كوچولو داخل ويترين احساس تنهايي و ناراحتي مي كرد. آرزو مي كرد كه اي كاش بچه اي بيايد واو رااز صاحب مغازه خريداري كندو به خانه اش ببرد. او را دوست داشته باشد و مدت زيادي بااو بازي كند، چون هنوز هيچكس اورا به بغل نگرفته بود. با اينكه خيلي غمگين بود ولي سعي مي كرد گريه نكند چون خوب ميدانست چشمهايش قرمز و پف آلود مي شوند و هرگز كسي حاضر نمي شود او رابخرد. اما بچه ها! به نظرشما چرا هيچكس او را انتخاب نمي كرد ؟ خر س كوچولو خودش هم بارها از خود مي پرسيد: چرا بچه ها اينهمه وقت صرف مي كنندو خرسهاي زشت ديگر را مي خرندولي به من توجهي ندارند؟ درهمين حال صاحب مغازه ۳ تا خرگوش آورد و كنار خرس گذاشت، اين خرگوشها پوليور پشمي پوشيده بودند و هر سه تا، گوشها ودست و پاهاي درازي داشتند . اسم يكي از آنها ريتا بود كه لباس صورتي رنگ داشت و ديگري روگر با لباس سبز و سومي هم رونيه بود كه رنگ پوليورش آبي بود. روگر و رونيه دو قلو بودند و ريتا هم خواهر كوچكترشان بود. وقتيكه شب شد و مغازه تعطيل شد، ريتا به ولستن كرافت گفت: شما خيلي زيبا هستيد و من تعجب مي كنم كه چرا تابه حال به فروش نرسيده ايد؟ ولستن كرافت كه سعي مي كرد اشك نريزد گفت: من هم خيلي ازخودم مي پرسم كه چرا هيچكس تاحالا مرا انتخاب نكرده است؟ رونيه وروگر باهم گرگم به هوا بازي مي كردند ،ريتا به آنها گفت: مراقب باشيد چيزي را نيندازيد . بعد ريتا به صورت ولستن كرافت خيره شد و به فكر فرو رفت. ولستن كرافت با نگراني پرسيد: به نظر شما من چه اشكالاتي دارم كه هيچكس حاضر نمي شودمرا خريداري كند؟ ريتاگفت: ممكن است به خاطر اسم طولاني تو باشد، اسم تو زيباست و لي براي خيلي از مردم طولاني است و نمي توانند آنرا درست تلفظ كنند. روز يكشنبه اي كه روز عيد پاك بود، صاحب مغازه تادرمغازه راباز كرد خانواده اي داخل مغازه آمدند و روگر و رونيه راكه دو قلو بودند براي بچه هاي دو قلويشان خريدند. ريتا از اينكه دو برادرش به يك خانه خوب مي رفتند خوشحال بود ولي از اينكه از آنها جدا شده بود غمگين بود. جلوي مغازه، ميزي بودكه رويش تخم مرغ هاي شكلاتي مخصوص عيد پاك را گذاشته بودند و چون عيد پاك از راه رسيده بود،قيمت آنها نصف قيمت قبل شده بود. بعداز اينكه مشتري ها تخم مرغهاي شكلاتي را خريدند وبه خانه رفتند، ولستن كرافت يكي از تخم مرغهاي خيلي قشنگ را انتخاب كرد و آنرا به ريتا داد تا او خوشحال كند. ولستن كرافت و ريتا هر دوشروع كردند به خوردن تخم مرغ شكلاتي و مراقب بودند كه لباسهايشان كثيف نشود. ولستن كرافت گفت: ريتا من دلم نمي خواهد اسمم را عوض كنم! ريتا با اصرار به او گفت: تو مجبوري اسمت را عوض كني چون به خاطر همين اسم است كه تا حالا كسي تورا انتخاب نكرده است. بعد ريتا به طرف كتابخانه رفت و كتاب ((اسمي كه براي فرزندتان انتخاب مي كنيد))را آورد و سپس شروع كرد به خواندن اسمهايي كه فكر مي كرد براي ولستن كرافت مناسب باشد. اول گفت: آدرين هم اسم قشنگي است. ولستن كرافت سرش رابه علامت ((نه)) تكان داد.ريتا گفت: خب ، برنارد چطور؟ميداني كه معني اش شجاع است ، اين براي توخيلي مناسب است . اما ولستن كرافت تحت تأثير اين تعريفها قرارنمي گرفت. ريتا چند اسم راكه به نظر ش كوتاه و خوب بودند پشت سرهم رديف كرد ولي ولستن كرافت هيچكدام را دوست نداشت و فقط مي گفت: ((من اسم خودم را دوست دارم)) ريتا چند ساعت فكرمي كرد تا بالاخره قبل از ساعت ۱۰ شب گفت: ولستن كرافت تو مي تواني اسم خود را داشته باشي ولي كاري كني كه راحت تر تلفظ شود. كافيست اسمت را به چند بخش تقسيم كني و يكي را انتخاب كني. ولستن كرافت گفت:پس من مي توانم باهمين اسم باقي بمانم ولي به خاطر اينكه ديگران اسمم را راحت تر تلفظ كنند آنرا كوتاه مي كنم. ريتاگفت: كاملاً درست است. اسم شما چند بخش دارد:(۱- ولي۲- ولستن۳-استن ۴-كرافت)ولي شما كدام را بيشتر مي پسنديد؟ ولستن فكركرد و گفت: كرافت. ريتا گفت: نه،به نظر من ولي يا استن زيبا تر هستند. تاپاسي از شب باهم درمورد كوتاه صحبت كردند و به نتيجه نرسيدند. قبل از اينكه هوا روشن شود ريتا، ولستن كرافت را راضي كرد كه ولي را انتخاب كند. ريتا ولستن كرافت را به خاطر انتخاب اسم ولي تشويق مي كردو مي گفت: من مطمئنم كه فردا حتماً يك نفر،تو را انتخاب خواهد كرد. ولي فرداي همان روز ريتا به فروش رفت و ولي تنهاماند. درتمام طول آن سال هيچكس ولي را نخريد و اين مدت برايش خيلي طول كشيد و سخت مي گذشت. كريسمس سال بعد، نزديك بود و مغازة اسباب بازي فروشي با نوارهاي براق تزئين شده بود و فروشنده بسيار خوشحال بود، ولي بسيار تنها بود و غمگين پشت ويترين نشسته بود . يك روز آنقدر غمگين بود كه اشك از چشمانش سرازيرشد، با خودش گفت: آخر اين چه اسمي است كه من انتخاب كرده ام؟!من از ولستن كرافت، ولي و....متنفرم. دريك غروب سردكه دانه هاي برف آرام آرام به پائين مي افتاد و از پشت پنجره به زيبايي ديده مي شد، پسر بچه اي با پدرش وارد مغازه شد. وقتي پدر چشمش به اسم ولستن كرافت افتاد، به پسرش گفت: هي !پسرم به اين نگاه كن اين خرس اسم ترا دارد ولي تو براي مدت كوتاهي استن هستي و اوهم ولي است استن گفت: چي ؟فكر نمي كردم هيچكس پيدا شودكه اسم طولاني مرا داشته باشد . معلوم بود كه پسربچه هم مثل خرس اسباب بازي ، از اسم خودش متنفر بود. پدردرحاليكه ولي را از داخل قفسة مغازه خارج مي كرد روبه استن كرد و گفت:(به نظر من شما دو تابايد همديگر را درك كنيد.) استن باشنيدن اين حرف خرس را درآغوش كرد و شروع كرد به نوازش او. آن دو،‌به زودي به همديگر علاقمند شدند. استن به پدرش گفت: پدر من اين خرس را دوست دارم.لطفاً آنرا براي كريسمس من بخريد! پدرقبول كرد و پسر از خوشحالي بالاو پائين مي پريد. استن و ولي همديگر را دوست داشتند و به اين رسيده بودندكه اسم آنها بدنيست و از اين كه همديگر را پيدا كرده بودند شاد بود. ولستن كرافت هرگز قبلاً اينقدر خوشحال نشده بود. حالا مي توانست به خانه جديد برود وفهميد كه اين پسر مي تواند بهترين دوست او،برايش هميشه باشد .


Omidvar Golpaتبدیل آلبوم عکس به VCD همراه با موزیک ، درج توضیحات و ... * میکس فیلم * تبدیل فیلم های VHS به VCD و DVD تلفن: 09133728736 Omidvar Golpa

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: 2 / 6برچسب:,
ارسال توسط محمّدحسین امیدوار
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

صنایع سنگ یاقوت

آپتدیت نود 32

خانه هاي معلم فرهنگيان

خانه معلم مشهد

زائر سرای مشهد

خانه معلم قم

سامانه فروش و رزرواسیون ایرانگردی و جهانگردی

رزرو اینترنتی ایرانگردی

سامانه فروش اینترنتی قطار

مرکز مدیریت راهها

فرهنگ لغت

ADSL  اصفهان  2030

مخابرات استان اصفهان

بانک مهر اقتصاد

بانک  ملت

بانک  صادرات مانده حساب

بانک  صادرات مانده حساب

بانک  ملی

بانک  ملی،مانده حساب،انتقال وجه و...

بانک  مسکن

بانک سپه

بانک تجارت

بانک کشاورزی

بانکها

سافت گذر

سافت گذر

وطن دانلود

لوکس بلاگ

آپلود رایگان ساحل ریاضیات

آپلود رایگان upn.ir

آپلود 8

ایران ستاپ

آپلودعکس   98ia

پرسپولیس

روزنامه پرسپولیس

ورزش 3

روزنامه گل

90

صدا و سیما

جام جم

واحد مرکزی خبر

ساعت و تقویم رسمی ایران

همشهری

بازار کار

کودکان

گوگل

yahoo

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 994
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 5

هواشناسي گلپايگان

' dir="ltr" >

* امیدوار TELL: 0913 372 8736 * میکس فیلم * VCD & DVD به VHS * همراه با موزیک ، درج توضیحات و...ـ VCD تبدیل آلبوم عکس به *